بایگانی مهر ۱۳۸۹ :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


۹ مطلب در مهر ۱۳۸۹ ثبت شده است

گمشدگان

خانم معلم | جمعه, ۳۰ مهر ۱۳۸۹، ۱۰:۲۴ ق.ظ | ۳۴ نظر

 أَیْنَ الْمُضْطَرُّ الَّذى یُجابُ إِذا دَعی؟

بازار شلوغ بود و مردم در رفت و آمد . هر کسی در پی خرید جنس مورد نیازش و انجام کار خویش . مثل قیامت که هر کسی به خود مشغول است و از دیگران غافل .

در میان آن همه همهمه ، ناگهان صدای گریه ی بچه ای به گوش رسید که با ناله مرتب فریاد میزد :

بابا .........بابا ........

کنار یک بساطی در یکی از کوچه های فرعی راهروی اصلی بازار ایستاده بود . به پهنای صورت اشک میریخت . پسر بچه  ۵-۶ سال بیشتر نداشت . با موهایی مشکی و بلند و لخت ، بلوز سفید ِ پر از لکه و کثیفی بر تن داشت با شلواری مشکی که خاکی ِ خاکی شده بود . کنار سکویی ایستاده بود ...

بساطی سعی در آرام کردنش داشت . رهگذران نگاهش می کردند و رد می شدند . انگار تنها حادثه ای بود که لحظه ای توانسته از روزمرگی دورشان سازد و پس از عبور از او دوباره گرفتار می شدند در همان حساب و کتاب ها و همان زد وبند ها و همان .....

کودک همچنان مشغول بابا گفتن و گریه کردن . اشکهایش تمام شدنی نبود . سرفه اش گرفته بود .....

معلوم نبود کجا دست " پدر " را رها کرده و از او دور شده بود ...

اینک در میان خیل عظیم جمعیت تنها بود و سرگردان ... بی پناه و نا امید ...

بساطی از میان یکی از پلاستیک هایش بقچه ای را در آورد . بازش کرد . مقداری نان و پنیر بود . لقمه ای گرفت و به پسرک داد . پسرک نگاهی کرد ....نگرفت اما ساکت شد ...

آب بینی اش هم سرازیر شده بود ... با آستین هایش بینی اش را پاک کرد ...رد اشک در میان کثیفی صورتش پیدا بود ...

مرد دوباره گفت :  " بگیر پسرم " . پسرک دستش را جلو برد و لقمه را گرفت ... یک گاز از لقمه زد و انگار دوباره غم عالم را به جانشریخته باشند ، شروع کرد به زار زدن و بابا ، بابا گفتن ....

لقمه همچنان نیم خورده در دهانش بود . بقیه در دستش ....

بساطی بیچاره مستاصل شده بود ...نمیدانست باید چکار کند . در این بازار پیچ در پیچ پر از انسان ، کجا دنبال پدر پسرک بگردد ؟

متعجب بود از این همه انسانی که می آیند و می روند و نمی پرسند ، " پسر جان کجا دست پدر را رها کرده ای ؟ "

یکساعت گذشته بود . گریه بچه بند نمی آمد .تصمیم گرفت بساطش را جمع کند و بچه را به پلیس بازار تحویل دهد که ناگهان صدایی شنید :

" محمد " ..... " محمد " جان .......

پسر با شنیدن اسمش و صدای آشنا به همان سمت برگشت ... پدرش بود ... انتظار به سر آمد ...

لقمه در دست به طرف پدر دوید و فریاد زد : بابا مهدی ......

وخود را در آغوشش رها کرد ...

چه امنیتی .....

 

 

مهدی جان ...

کودکان رها شده ات را در این بازار مکاره تنها مگذار ...زرق وبرق دنیا توجهمان را جلب نموده و دستانمان را از دستهایت جدا کرده است ....

روسیاهیم  و تنها دستان توست که می تواند این سیاهی ها را بزداید و آغوش بگشایدو امنیت ببخشد ...

صدای ناله هایمان را در این صبح جمعه نمی شنوی ....

تا کی چشم براهت باشیم که از گذری بیایی و صدایمان کنی و آغوشت را بگشایی تا آرام بگیریم ....

مهدی جان ....بیا .....

بیا که می دانیم هستی و از دور مراقبمانی ...هستی و ناپیدایی تا درک کنیم رها شدن از تو سرگردانی می اورد و بی پناهی نصیبمان می سازد .....

بیا و پناهمان باش .....

 بِنَفْسى أَنْتَ  مِنْ  مُغَیَّبٍ  لَمْ یَخْلُ مِنّا،

 بِنَفْسى أَنْتَ مِنْ نازِحٍ  ما  نَزَحَ  عَنّا،

 

جانم به فدایت که تو آن حقیقت پنهانى که دور از ما نیستى.

جانم به فدایت تو آن شخص جدا از مایى، که ابداً جدا نیستى.

 

التماس دعا

آخرین روز از مهر هم رسید و ........

 

  • خانم معلم

رابطه عاقبت بخیری و استقبال از رهبر انقلاب

خانم معلم | سه شنبه, ۲۷ مهر ۱۳۸۹، ۰۴:۵۴ ب.ظ | ۱۸ نظر

 

رهبرم !

 با عمه ات از که ، از چه ، سخن می گویی ؟ ! ........

 

 

 

امام رضا(ع) در کلامی شریف و البته طولانی از امام سجاد‌(ع) نقل می‌فرمایند: اگر دیدید کسی اهل نماز و روزه است، گناه نمی‌کند و کارهای خوب هم انجام می‌دهد، عجله نکن، گولش را نخور، ممکن است عُرضه گناه کردن نداشته باشد.
بعد می‌فرماید: اگر کسی عرضه گناه کردن داشت، اما گناه نمی‌کرد، آرام باش، فریب نخور، ممکن است گناهی را ترک می‌کند، اما مرتکب گناه دیگری می‌شود. زیرا شهوات مردم مختلف است؛ یکی شهوت مال دارد، اما شهوت جنسی ندارد، یکی شهوت جنسی دارد، اما حرام نمی‌خورد.
سپس می‌فرماید: اگر کسی هیچ گناهی نکرد، عجله نکن، گولش را نخور، ممکن است عقل درست و حسابی نداشته باشد. بعد می‌فرماید: اگر کسی عقل درست و حسابی هم داشت، فریب نخور، ببین آیا هوای نفسش مسلط بر عقلش است، یا عقلش مسلط بر هوای نفس است؟
حضرت در انتهای بحث مثال می‌زند و می‌فرماید: مانند کسی که حبّ‌مقام دارد، یک دفعه‌ای با یک هوس و هوای حبّ‌مقام، کلّ مراتب ایمانی قبلش را نابود می‌کند. حدیث عجیبی است. امامعلیه‌السّلام در ادامه می‌فرماید وقتی به چنین آدمی می‌گویی: "إتَّقِ الله "؛ از خدا بترس، ناراحت می‌شود. "اَخَذَتهُ العِزَّة "؛ به غرورش برمی‌خورد، می‌گوید "به من می‌گویی با تقوا باشم؟ تا حالا کسی از من گناه ندیده. " بعد امام(ع) می‌فرماید: اینها دیگر آدم هم نمی‌شوند و دچار لعن خداوند می‌شوند.

رابطه عاقبت بخیری و استقبال از رهبر انقلاب را حتما از استاد پناهیان مطالعه بفرمایید .

یا صاحب‌الزّمان! ما از نایب تو، این عالم دینی وارسته، این امام عادلی که در روایت، خدا تضمین کرده محبّتش را در دل‌ها بیاندازد، استقبال می‌کنیم، تا نشان دهیم که آماده استقبال از تو نیز هستیم.

 

فرزند آیت‌الله العظمی بهجت با اشاره به همزمانی روزهای پایانی عمر پدر بزرگوارشان با سفر رهبر انقلاب به استان کردستان، در بیان حالت روحی ایشان، به حساسیت این مرجع تقلید نسبت به سلامت رهبری اشاره می‌کند و می‌گوید: این موضوع سبب شد تا مظعم‌له برای سلامتی رهبر انقلاب چندین ختم ویژه صلوات و ذکر را گرفتند و مداومت بر این ختم‌ها که برای سلامتی رهبر انقلاب بوده است تا آخرین ساعت عمر حضرت آیت‌الله بهجت ادامه داشته است.

استقبال علما از رهبر

استقبال مردم از رهبر انقلاب

اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا .....

  • خانم معلم

من یک منتظرم ؟ !!!

خانم معلم | جمعه, ۲۳ مهر ۱۳۸۹، ۱۰:۲۲ ق.ظ | ۳۲ نظر

جمعه صبح زود بیدار و مشغول بکار شده بود . خانه در آرامش و او مشغول نظافت . یخچال را از برق بیرون کشید. پارچ شربتی که برای مهمانی دیشب درست کرده بود داخل یخچال ریخته بود . باید همه چیز را تمیز میکرد. لباس های شستنی را داخل ماشین ریخت و ظرف وظروفها را که نامرتب روی هم چیده شده و در هر جایی از آشپزخانه دیده می شد را شسته ، خشک کرده و جابجا کرده بود. خانه انقدر بزرگ بود که صدا به اتاق خواب های طبقه ی بالا نرسد .

مبلهای بزرگ سالن ۸۰ متری را تنهایی جابجا کرد . جارو برقی جدیدی را که بیصدا کار می کرد ، دنبال خودش راه انداخت . سالن هم مرتب شد . رادیو را روشن کرد . صدایش انقدر بود که فقط خودش می شنید . رادیو معارف ، رادیوی مورد علاقه اش بود . از " ظهور " و " انتظار فرج " می گفتند .

به سمت سینک ظرفشویی رفت . چند تکه رومیزی را باید با دست میشست . قبلا خیس شان کرده بود .

" از انتظار خیلی می گویند ولی آیا ما واقعا منتظریم ؟ " ، " خصوصیات یک منتظر چیست ؟ منتظر کیست ؟ "

صدا رفت به مغزش و بعد هوری به دلش ریخت . دلش تکان خورد .

" منتظر کیست ؟ ...منتظر کیست ؟ ..... منتظر کیست ؟ .......

تکرار کرد .... یاد روز هایی افتاد که با پدر و مادرش به قم و جمکران می رفت و دعای فرج می خواند . یاد آن نماز خواندنها و عریضه نوشتنها که همیشه برایش سوال بود این کاغذ ها را چرا توی چاه می فرستند !!!! .... چرا امام زمان در چاه قایم شده ؟ و چگونه در تاریکی این نامه ها را می خواند ؟ !!! 

انگار که در بی زمانی و بی مکانی قرار گرفته باشد . یکباره همه چیز از خاطرش رفت و اندیشید تا بتواند جوابی برای این سوال که در ذهنش پرسه می زد بیابد  .

حس میکرد برای امام زمان هیچ کاری انجام نداده و خودش را سرزنش می کرد .

درونش را کاوید و کاوید تا بلکه چیزی پیدا کند. چیزی که قابل عرضه کردن باشد . چیزی که نشان بدهد او یک منتظر است ....

با این همه مسئولیت زندگی ، خرج یک زندگی ۴ نفره را بی شوهر ، کشیدن ، مادر پیرش را که به سختی توانسته بود در آسایشگاه سالمندان کهریزک بستری اش کند ، سر زدن و تامین نمودن ، به ملاقات شوهر بدهکار ِ زندانی اش رفتن ، زمانی برای " منتظر " بودنش گذاشته بود ؟!

یک آن بیشتر طول نکشید . خودش شد ، به خانه ، برگشت .

اما طولی نکشید که باز به فکر افتاد یاد شب قبل ... : زهرا با چشمان معصومش پرسیده بود : " مامان برای جشن تکلیف قول داده بودی چادر رنگی برایم بخری ، شنبه جشنمونه ، خریدی ؟ !! " که فاطمه اش به  کمک می آید و رو به زهرا می گوید : "مگه این چادر رنگی که باهاش نماز میخونی چشه ؟ " و زهرا نگاهی اول به تو و بعد به فاطمه می کند و هیچ نمی گوید . به سمت برادرش امیر که مشغول دیدن فیلم سینمایی از تلویزیون رنگی ۲۱  اینچی است که تازگی بهشان بخشیده اند، میرود . جهاز فاطمه ات را هنوز آماده نکرده ای ، یکسال است که عقد کرده و تو هنوز نمیدانی باید از کجا شروع کنی و چگونه باپولی که از نظافت کردن خانه ها بدست می آوری هم شکمشان را سیر کنی ، هم کرایه خانه که نه ، کرایه اتاق ۲۰ متری ات را بدهی و هم جهاز تهیه کنی و هم خرج مادر بیچاره ات کنی . تازه امیرت بماند که قول داده بودی اگر شاگرد اول بشود برایش توپ فوتبال میخری . یکماه از گرفتن کارنامه اش با معدل بیست گذشته و او هنوز هیچ نگفته است که او می فهمد تو را .

خدایا شکرت برای دادن این بچه ها .....

- ساره خانم ، نون تازه خریدی ؟

صدای خانم خانه افکارش را بهم ریخت . با عجله برگشت داخل آشپزخانه ، جلوی سینک . رومیزی هایش را بشوید و برود نانوایی .

شاید در راه نانوایی فرصتی می یافت که بیندیشد و جوابی پیدا کند ! ...

 

  

 

" .... انتظار، یک عمل است، بى‌عملى نیست. نباید اشتباه کرد، خیال کرد که انتظار یعنى این‌که دست روى دست بگذاریم و منتظر بمانیم تا یک کارى بشود. انتظار یک عمل است، یک آماده‌سازى است، یک تقویت انگیزه در دل و درون است، یک نشاط و تحرک و پویایى است در همه‌ى زمینه‌ها.... "

قسمتی از بیانات رهبری به‌ مناسبت نیمه‌ى شعبان 29/06/1384

  • خانم معلم

اردوی زیارتی قم - جمکران

خانم معلم | دوشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۸۹، ۰۸:۴۷ ق.ظ | ۵۳ نظر

دیروز توفیق زیارت دوباره حضرت معصومه ( س ) ،کریمه اهل بیت ، قسمتم شد . حکایتش چه بود ، بماند ....

به مناسبت روز دختران ، از طرف اداره برنامه زیارتی برای دختران مدارس در نظر گرفته شد . قرار شد تمامی دانش آموزان در محلی به نام کانون که محل اجرای مراسم اداره است در ساعت ۴۰/۶ صبح یکشنبه جمع شوند .

برای هر ۱۰ دانش آموز ، یک مربی در نظر گرفته شده بود . اما چون من خیلی انسان توانایی !! هستم ۲۰ دانش آموز از طرف مدرسه به همراهم فرستادند .

راس ساعت حاضر شدم ، همه ی ماشینها نیامده بودند . قرار بود حدود ۲۰۰ دانش آموز  به قم برده شوند .

ساعت ۸ !! حرکت کردیم . تقریبا ساعت ۱۰ قم بودیم و چون اجازه ورود اتوبوس بین شهری به داخل شهر را نمی دهند بیرون شهر اتوبوس های داخل شهری منتظرند که کاروانها را به سمت حرم هدایت کنند .

بعد کلی رایزنی ، که اگر بشود با همین اتوبوس های خودمان وارد شهر بشویم (که نمیدانم چرا از قبل این کار را انجام نداده بودند ) و ماندن بچه ها زیر افتاب داغ شهر قم ، بالاخره با اتوبوس های داخلی شهر قم ، به سمت حرم حرکت کردیم .در ابتدا می بایست به دیدار یکی از علمای قم میرفتیم . پس از پیاده شدن از اتوبوسها ، ۲۰۰ دانش آموز را در خیابانهای قم چرخاندیم ، از لابلای ماشینهای شهر عبور دادیم ، از یک طرف خیایان به سمت دیگر کشاندیم ، از کوچه های تنگی که یک ماشین به سختی عبور میکرد ، و گاها برای رد شدن یک ماشین باید بچه ها یک خط میشدند تا بتواند عبور کند ، و یا گاهی ماشینها باید می ایستادند تا بچه ها رد شوند ، بالاخره به خانه ی آیت الله العظمی مدنی تبریزی رسیدیم .

خانه ای بسیار بسیار ساده ، با شاید ۳ یا ۴ اتاق ، که دوتا از اتاقها به سمت حیاط باز میشد . حیاط را مسقف نموده بودند که مردمی که به دیدارشان میروند راحت باشند، قرار بود نماز جماعت را به امامت ایشان برپا کنیم .( که وضو ساختن بچه ها بعد از خروج از اتوبوس های داخل شهری خودش جریاناتی داشت ! )، بچه ها در حیاط نشستند ، حضرت آیت الله نزدیک پنجره آمدند و سلامی و خوش امدی گفتند و روبروی بچه ها نشستند . حاج آقای دیگری آمدند و برای بچه ها مداحی که چه عرض کنم روضه خوانی کردند ، و از حجاب گفتند ...کی شنید نمی دانم ، چون همه ی حواسها به جای جدید و مهمانان آیت الله که طلاب و بعضی دیگر از مردم بودند ، بود  ...

منزل آیت الله مدنی تبریزی

 

بعد از روضه خوانی ایشان ، حضرت آیت الله مجددا خوش آمدی گفتند که صدایشان را فقط بچه هایی شنیدند که نزدیکشان بودند . کارکنان ایشان همه آذری زبان بودند و با زبان خودشان صحبت می کردند که همین باعث خنده ی بی موقع بچه ها میشد و ......

حضرت آیت الله سید یوسف مدنی تبریزی دامت افاضاته

ایشان توضیح المسائل و دو کتاب دیگر به بچه ها هدیه کردند . از بابت نماز جماعت هم عذر خواهی نمودند . (این هماهنگی چگونه صورت گرفته بود را نمیدانم ، نپرسید !)

بدین شکل از خواندن نماز جماعت در حرم هم محروم شدیم ، دوباره بچه ها را به صف ! ، برگرداندیم سمت حرم ، باز وضو !!! و قرار گذاشتیم برای ساعت ۱ در نزدیکی باب الجواد همه جمع شوند، بچه ها پخش شدند ، خودم بعد از نماز فرادی ، داخل حرم رفتم ، بسیار از روز جمعه خلوت تر بود ، زیارتنامه را به نیت تمام دوستان ، فامیل و سفارش کنندگان خواندم البته با کلی مصیبت !! و این ور و آن ور شدن ، دو رکعت نماز زیارتی را نیز داخل حرم در گوشه ای بجا اوردم و سریع به سمت باب الجواد حرکت کردم ، بیشتر بچه ها آمده بودند ، به سمت محل استقرار اتوبوس ها که دیگر هماهنگی شده بود و زیر پل منتظرمان بودند ، حرکت کردیم ، ۲۰ دختر چادر مشکی را بین این همه چادر مشکی یافتن کار مشکلی بود ، به بچه ها شماره داده بودم خودشان می خندیدند و شماره هایشان را برای حضور و غیاب می گفتند ، وااای از شماره ۱۷ که جا مانده بود ، یا ۳ و ۴ که همش سرشان گرم هم بود و دیر میرسیدند ، بالاخره به سمت جمکران حرکت کردیم ، همه گشنه و تشنه بودند ، خیلی گرم شده بود ، به جمکران که رسیدیم ، بچه ها که تا حالا از راننده تقاضای بلند کردن اهنگ محسن یگانه را داشتند و با گفتن خانم " مجازه " اجازه میگرفتند که مثلا راننده صدا را بلندتر کند ، از او خواستند که آهنگ را قطع کند و همه با هم مشغول خواندن دعای سلامتی امام زمان شدند ...

اللهم کل ولیک الحجه ابن الحسن .......و چه دلنشین است شنیدن این نوا از دهان بچه هایی به پاکی آب و آسمان ....

و گنبد آبی مسجد زیبای جمکران پر رنگ تر و پر رنگ تر شد ....

مسجد جمکران

خدا را شکر اول ناهار بچه ها را دادند .... بعد قرار گذاشتیم ساعت ۴ برای برگشت به تهران  .... بعد از ناهار ، یک عکس دسته جمعی گرفتیم ....

نپرسید بقیه کجا هستند !!!!

وارد مسجد شدیم .... زیبایی مسجد به خودی خود مسحور کننده است و حضور عاشقانی که به نماز ایستاده اند دل انسان را می برد .....

 ۲ رکعت نماز عشق بر پا میداریم برای ظهور و حضورت ای برپادارنده قسط ، قربه الی الله .....

 داخل مسجد جمکران

بعد از نماز به همراه بچه ها دعای توسل خواندیم . هنگام نماز صدای رعد وبرق شنیده شد .از مسجد که خارج شدیم ، باران تمام زمین را خیس کرده بود . هوا بسیار لطیف شده و بچه ها تازه هوس کرده بودند نماز مغرب و عشا را هم همان جا بمانند و دور بزنند !!

باید بر می گشتیم و دل را جا میگذاشتیم ، پس به امانت سپردیمش تا دیداری بعد که زود ما را بطلبد ...

و این است دلتنگی جمکران در نبود مولایش ...

 

و البته سوغاتی تون هم فراموش نشد .....

 

ببخشید کمه ...تا رسیدیم خورده شد !!!

خدا زیارت خانم حضرت معصومه (س) و حضور در مسجد جمکران را قسمت همه ی علاقمندان بفرماید انشا الله .

  • خانم معلم

ای آسان کننده ی سختی ها ، بیا ....

خانم معلم | جمعه, ۱۶ مهر ۱۳۸۹، ۰۴:۴۰ ب.ظ | ۳۸ نظر

 میلاد سراسر نور حضرت فاطمه معصومه (س) ، گل زیبای مهر محمدی ، بانوی آب و آینه و آفتاب بر شیفتگان و رهروان راهش تهنیت باد .

امام باقر علیه‏السلام فرمودند :

 اگر مردمان بدانند آنچه ما دانیم از سؤال‏ها که درین دعاست از بزرگی کار آن به نزدیک خدای تعالی و زودی اجابت خدای تعالی خواننده آن را با آنکه ذخیره نهاده است خدای تعالی از ثواب نیکو، به سبب این دعا با یکدیگر به شمشیر جنگ کنند. و اگر سوگند خورم که نام بزرگ خدای تعالی درو است سوگند راست خورده‏ام و این از علمِ نهانی‏ست و از دعاهای پوشیده که مستجاب بود نزدیک خدای تعالی پس بدان نفع گیرند و از کسی که اهل آن نباشد پنهان دارید و اهل آن نباشد مثل کودکان و سفیهان و منافقان که حق ما به ظلم برده باشند بدیشان مدهید که این از سرّ مخزون و علم مکنون خدایی‏ست جل جلاله.

....الَّذى‏ اِذا دُعیتَ بِهِ عَلى‏ مَغالِقِ اَبْوابِ السَّمآءِ لِلْفَتْحِ‏بِالرَّحْمَهِ انْفَتَحَتْ،وَاِذا دُعیتَ بِهِ‏ عَلى‏ مَضآئِقِ اَبْوابِ الْأَرْضِ لِلْفَرَجِ انْفَرَجَتْ،وَاِذا دُعیتَ بِهِ عَلَى العُسْرِ لِلْیُسْرِ تَیَسَّرَتْ، ...


... همان نامى که‏ هرگاه بخوانندت بدان نام براى گشودن درهاى بسته آسمان به رحمت گشوده شود و هرگاه بخوانندت بدان‏ نام براى باز شدن تنگناهاى درهاى زمین باز شود و هرگاه بخوانندت بدان نام براى آسان شدن‏ سختى آسان گردد ... ( بخشی از دعای سمات )


پی نوشت ۱: امروز صبح به زیارت کریمه اهل بیت ، حضرت فاطمه معصومه (س) رفته بودیم . از طرف کلیه ی دوستان اگر خدا قبول کند نایب الزیاره بودم و سعی کردم اسم همه را ببرم ، به دلیل برپایی نماز جمعه و نیز نزدیکی ولادت بانوی هر دو عالم ، موج انسانها بود که ضریح را دور میزد و ما به علت همراه داشتن دو مادر مبتلا به بیمار قلبی و تنفسی ، از ایوان به خانم سلامی کرده و دیگر وارد حرم نشدیم . در حیاط ، نماز زیارت را به نیابت از طرف تمامی دوستان بجا آوردم .  

خدا قسمت همه ی علاقمندان آن حضرت بفرماید ، انشا الله ....

پی نوشت ۲ : ولادت حضرت معصومه (س) و روز  " دختر " را به  " تمامِ دخترانِ خوبم " ، تبریک عرض میکنم سلامتی و عاقبت بخیری تک تک تان را از خداوند منان آرزو دارم .  



 

  • خانم معلم

برای تو آقای دکتر !

خانم معلم | دوشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۸۹، ۰۱:۲۰ ب.ظ | ۵۳ نظر

 چند بار نوشتم و خط زدم . درست وسط جمله مداد را کنار گذاشتم و بلند شدم دوری توی اتاق زدم . از روی میز یک آبنبات نعنایی برداشتم و راه رفتم.

به هیچ صورت نمی توانستم عمق دردی را که می کشد به تصویر بکشم . چندین بار نوشتم اما حق مطلب ادا نمی شد . راه رفتم و راه رفتم در همان خانه ی ۵۰ و چند متری ام .... خسته شده بودم . چگونه می شود فشار سالیانی که بر وجود یک " زن " وارد شده را در چند خط ترسیم کرد ؟

نمی خواستم مطلب را نصفه نیمه رهایش کنم . با خودش صحبت کرده بودم . دلم میخواست سرِ همسرش را کنده و به دیوار بکوبانم . عکسی از او را آورده بود که می خندید !! ... احساسم هیچ تغییری نکرده بود ... 

تمام گذشته ای که گفته بود امروز برایم مرور شد .... امروز که جای خالی اش را در مدرسه حس می کنم ....

روز اولی که آمد حس کردم بازرسی از اداره کل شاید باشد ، با ابهت بود ، قدی بلند ، چهار شانه و محکم صحبت می کرد. وقتی به دفتر مدیر ، راهنمایی اش کردم متوجه شدم به عنوان مربی تربیتی وارد مدرسه مان شده ، سراسیمه به دفتر معاونین رفتم و با خنده به همکارانم گفتم : " خدا بهمون امسال رحم کنه ، دمار از روزگار بچه ها و همکارا در اومده " .... با تیپی که او آمده بود ، و رویی که فقط شاید به اندازه ۴ انگشت از صورتش پیدا بود ، با نگاه چپ چپی که به دانش اموزی با مقنعه ای کاملا عقب انداخته بود ،وبا شنیدن این جمله هنگام صحبت با مدیر که " بله ... ما هر کدام یک خمینی کوچک هستیم " دیگر باور کرده بودم که فضایی سخت و خشک در پیش رو داریم ......

 اما کاملا برعکس شد ،در همان بدو ورود ، همکلامش شدم ، نظراتش را که جویا شدم حس کردم می شود با او کار کرد وبلافاصله مطلبی که در موردش مطرح کرده بودم را برایش گفتم . خندید و اطمینان داد که انگونه نیست که تصور می کنیم .

بیشتر که همراه شدیم برایم از خانه و خانواده اش گفت .... و تازه دیدم که چه صبری دارد ....

و حالا که نیست ( به خاطر همان همسری که بهشت را برایش مهیا می کند) ، از او می نویسم .... شاید تنها بتوانم کمی با همدردی ام از فشاری که بر جسم وروحش وارد میشود بکاهم ...

و اکنون جناب دکتر روی صحبتم با توست  ،چگونه می توان تو را " مرد " و تکیه گاه یک خانواده نامید ، تویی که خودت را فردی مذهبی میدانی و هیچ کس غیر خانواده ی خودت را در خانه ات پذیرا نیستی و مهمان برایت مفهومی ندارد .... 

تویی که در ابتدای زندگی تنها دختر یک خانواده چهار نفری را از دیدن پدر و مادر  و تنها برادر محروم می کنی به هر بهانه ای حتی دلایلی منطقی و محکم !

تویی که تمام پرو بالش را چیدی و تمام فعالیت های اجتماعی اش را تعطیل کردی با وجودیکه می دانستی او تشنه خدمت و مملو از خدمت رسانی به خلق الله است ...

تویی که به تمام دوستانش زنگ زدی و گفتی که حق تماس تلفنی و حضور در منزل ات را ندارند و او را حتی از هم صحبتی با دوستانش نیز محروم نمودی ...

تویی که از همان ابتدا از او خواستی که مرا همه جا باید " آقای دکتر " خطاب کنی و چه سخت بود برایش که تمام فامیلش یا تحصیلکرده در خارج بودند و یا دکتر و مانده بود دلیل این کارت چیست و تو گفته بودی که نام کوچک من فقط در لسان مادر و خواهر و برادرانم برازنده است !!! که او مجبور شود برای ملکه نمودن این کلمه در ذهنش تسبیح به دست گیرد و ذکر " آقای دکتر " ختم کند ....

 تویی که برای بیرون رفتن از منزل اجازه انتخاب لباس را از او  و حتی دختران نوجوانت گرفتی و گفتی تنها میتوانید از رنگ مشکی برای بیرون رفتن از خانه استفاده کنید و لا غیر  ...

تویی که مادر وخواهرت سخنران و مداح جلسات زنانه باشند اما  او را با وجود صدایی دلنشین و اطلاعاتی بالا منع نمایی و در جواب اعتراضش که چرا اگر باید زن مستوره و خانه نشین باشد خواهر و مادرت اینگونه نیستند و جواب بشنود که " چون انها کاملند و تو ناقص " ....

تویی که  اجازه نشستن پشت کامپیوتر را به او ندهی و حتی برای ساختن ایمیل خود را ملزم به اجازه گرفتن از تو بداند و بگویی " ایمیل به چه دردت می آید ؟ " .

تویی که گوشی تلفن همراهش را از او بگیری که مبادا دیگران به او پیامک بدهند و او نیز در حضور تو جواب انان را بدهد و تبیه اش کنی که در مدرسه نیز حتی برای تماس با فرزندان و خودش نیز مجاز به استفاده از تلفن نباشد و او نیز تمام اینها را مو به مو گوش کند و بگوید ، آقای دکتر راضی نیستند و نمیتوانم گوشی همراه داشته باشم !!!

و مدام به او بگویی تو ضعیفه ای ، بز خانه ای ، اراده نداری ، اراده فقط اراده ی من است .....

تویی که برای شرکت در آزمون  "دستیاری " خانه را به حکومت نظامی تبدیل می کنی و با قبول نشدنت ، بچه ها و همسرت خدا را شکر می کنند که زمینه ی فخر فروشی ات فراهم نگشته است !

و اکنون وقتی به مدرسه می آیم و می شنوم که دستور داده ای برای بیشتر سرویس دادن به تو و بچه ها باید حکم بازخریدی خدمت ۱۵ ساله اش را به اداره بدهد ، تا کاملا علی رغم میل باطنی اش او را خانه نشین کنی ، دیگر نمی توانم تحمل کنم ، دیگر نمیتوانم آرام باشم و فریاد نزنم ، اما این همه را چگونه در چند خط بگنجانم ؟ !

 

آقای دکتر ! آیا میدانی همسرت در طی تمام این سالها بعد از ایست های قلبی پی در پی و طب سوزنی ها و درمان های هفتگی با توسل به حضرات معصومین و عنایات خاصه اهل بیت است که اکنون سر پاست ؟ ... تنها به عشق انان و تسلیم بودن در برابر امر خداوند که دستور به صبر فرمودند است که این زندگی که نه ، این مردگی را دوام می اورد ؟

میدانی تنها چیزی که باعث شده در تمام این سالها صبر کند و کنارت بماند عقیده اش به جمله ی امام حسین (ع) است که : " ان الحیاه ، عقیده و جهاد " ؟

او خود را رزمنده ای میبیند که این دنیا صحنه ی جهاد در راه عقیده اش میباشد و اکنون دیگر برایش رمقی باقی نمانده ولی عشق به شهدا سر پایش نگه میدارد که از شهید آوینی آموخته است که " مرد آن است که در کشاکش بلا دیندار بماند وگرنه در هنگام ارامش بسیارند اهل ایمان " .....

 

نمیدانم از او چه بگویم .....

خدایا چگونه از این لحظات پر درد زندگی ۱۸ ساله مرهمی برای قلب زخم خورده اش می سازی ؟ !

 

 

 پی نوشت :

-... وَلَقَدْ کُذِّبَتْ رُسُلٌ مِّن قَبْلِکَ فَصَبَرُواْ عَلَى مَا کُذِّبُواْ وَأُوذُواْ حَتَّى أَتَاهُمْ نَصْرُنَا وَلاَ مُبَدِّلَ لِکَلِمَاتِ اللّهِ وَلَقدْ جَاءکَ مِن نَّبَإِ الْمُرْسَلِینَ ( ۳۴ : انعام )

باید که هر درشتی را با نرمی مدارا کرد و تیغ زبان نا اهلان را در نیام فرو برد. اگر مدارا کارگر نبود باید صبر کرد و شکیبایی پیشه کرد. باید گذشت و به خدا توکل کرد. چرا که یاری خدا می آید و نور خدا را نتوان خاموش کرد .

 

- "قُلْ یَا عِبَادِ الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا رَبَّکُمْ لِلَّذِینَ أَحْسَنُوا فِی هَذِهِ الدُّنْیَا حَسَنَةٌ وَأَرْضُ اللَّهِ وَاسِعَةٌ إِنَّمَا یُوَفَّى الصَّابِرُونَ أَجْرَهُم بِغَیْرِ حِسَابٍ "(۱۰: زمر ) 

 "بگو اى بندگان من که ایمان آورده‏اید از پروردگارتان پروا بدارید براى کسانى که در این دنیا خوبى کرده‏اند نیکى خواهد بود و زمین خدا فراخ است بى‏تردید شکیبایان پاداش خود را بى‏حساب [و] به تمام خواهند یافت  ".

-" سَلاَمٌ عَلَیْکُم بِمَا صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ "(۲۴:رعد )

" فرشتگان بر در بهشت به استقبال می آیند و به آن‏ها می‏گویند: سلام بر شما، به خاطر صبر و استقامتتان! چه نیکو است سرانجام آن سرای جاویدان"

-الَّذِینَ صَبَرُواْ وَعَلَى رَبِّهِمْ یَتَوَکَّلُونَ (۴۲ :نحل)

"همانان که صبر نمودند و بر پروردگارشان توکل مى‏کنند ."

-وَأَطِیعُواْ اللّهَ وَرَسُولَهُ وَلاَ تَنَازَعُواْ فَتَفْشَلُواْ وَتَذْهَبَ رِیحُکُمْ وَاصْبِرُواْ إِنَّ اللّهَ مَعَ الصَّابِرِینَ (۴۶ : انفال )

"و از خدا و پیامبرش اطاعت کنید و با هم نزاع مکنید که سست‏شوید و مهابت‏شما از بین برود و صبر کنید که خدا با شکیبایان است ."

  • خانم معلم

دلی برای آمدنت مهیا نیست

خانم معلم | جمعه, ۹ مهر ۱۳۸۹، ۱۲:۴۹ ق.ظ | ۵۹ نظر

در این زمانه کسی بی قرار مولا نیست

انیـس خاطر مجنون ، خیال لیلا نیسـت

اگر  نیامــده ای  تا  به  حال  حق  داری

برای  آمدن  تو  دلـی  مهــــیا  نیســـت

 

دوشنبه روز شهادت ششمین امام شیعیان حضرت امام جعفر صادق (ع) را به تمامی رهروان آن حضرت تسلیت عرض میکنم ....

 امید که از پیروان راهش باشیم و مایه خجالت این خاندان در آن روزِِ انتها نگردیم ...

 

 

اطلاع رسانیه : دست بچه هایی که قرارشون یادشون نرفته درد نکنه .... تو حساب ، ۸۰ تومان بود که برای خرید لوازم التحریر بچه های بی بضاعت صرف شد .... فقط خواستم که بدونند ! و تشکر میکنم ، اجرشون با صاحب اصلی اون بچه ها ....

نظر خواهی : به نظرتون اجرای یه مسابقه وبلاگ نویسی برای بچه های مدرسه چه مزایا و معایبی می تونه داشته باشه ؟

  • خانم معلم

آزمون های دنیایی

خانم معلم | دوشنبه, ۵ مهر ۱۳۸۹، ۱۲:۰۹ ق.ظ | ۴۱ نظر

به سرویس نرسیده و مجبور شده بود با اتوبوس خودش را به مدرسه اش در نازی آباد برساند . زنگ خورده بود ، با آخرین شاگرد وارد سالن شد . نفسی تازه کرد . از ایستگاه اتوبوس تا مدرسه را تقریبا دویده بود .

وارد دفتر که شد چشمش به خانم فرهادی افتاد که همکاران دوره اش کرده بودند . همسرش پزشک بود و خودش مهندس کامپیوتر . نزدیک شش سال سابقه کار داشت و به خاطر شیرین زبانی هایش مورد توجه هم بود .

نزدیکتر که شد ، از یکی پرسید : " جریان چیه ؟ "

متوجه شد ۲۰۶ سفید صفری که در حیاط مدرسه دیده بود ، هدیه سالگرد ازدواجشان می باشد . از شمیران می آمد و همیشه تعریفِ خانه ی بزرگش و عدم توانایی در تمیز کردن آن ، و سرگردانی در پیدا کردن یک خدمتگزار صدیق و مورد اعتماد ، از دغدغه های زندگی اش به شمار میرفت .

دست خودش نبود به یک باره حالش عوض شد ، همکاران داشتند به کلاس می رفتند . روی نزدیکترین مبلی که دید نشست . به یاد دیشب افتاد . همسرش با چهره ای گرفته خبر تعدیلش را آورده بود . کارمند ۲۰ ساله ی یک سازمان نیمه دولتی که هنوز رسمی نشده بود . نمیدانست با ۲ فرزند دانشجو ی دانشگاه آزاد و کرایه خانه ، با همین حقوق معلمی چه کند؟ ! ... چگونه باید خرج دوا و دکتر پدر و مادر همسرش را که با آنها زندگی می کنند را بپردازد؟ .... زندگی اش مثل یک فیلم برایش سریع دوره شد ....

در دلش فقط گفت : خدایا !!!! چگونه است که به بعضی ها ......... و ما ؟ !!!

خانم صارمی ! خانم صارمی! کلاستون آماده است !!!!!!

این صدای معاون مدرسه بود که  غضبناک به او با زبانِ بی زبانی می گفت که هم دیر رسیده و هم دیر دارد به کلاس میرود ....

بلند شد ........

 

وَلَا تَمُدَّنَّ عَیْنَیْکَ إِلَى مَا مَتَّعْنَا بِهِ أَزْوَاجًا مِّنْهُمْ زَهْرَةَ الْحَیَاةِ الدُّنیَا لِنَفْتِنَهُمْ فِیهِ وَرِزْقُ رَبِّکَ خَیْرٌ وَأَبْقَى ( طه : ۱۳۱ )

و زنهار به سوى آنچه اصنافى از ایشان را از آن برخوردار کردیم [و فقط] زیور زندگى دنیاست تا ایشان را در آن بیازماییم دیدگان خود مدوز و [بدان که] روزى پروردگار تو بهتر و پایدارتر است ( طه : ۱۳۱)

إِنَّا جَعَلْنَا مَا عَلَى الْأَرْضِ زِینَةً لَّهَا لِنَبْلُوَهُمْ أَیُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا (کهف : ۷)

در حقیقت ما آنچه را که بر زمین است زیورى براى آن قرار دادیم تا آنان را بیازماییم که کدام یک از ایشان نیکوکارترند

(کهف : ۷ )

 

 

  • خانم معلم

پروانه های عاشق

خانم معلم | جمعه, ۲ مهر ۱۳۸۹، ۱۰:۲۶ ق.ظ | ۲۳ نظر

 جنوب و غرب کشور قفسی شده بود برای " تن " های اسیر ، هر خمپاره و ترکشی میله ای از قفس را می شکست و بر " تن " می نشست ، پرنده ی روح دل با دیدنت لبخند میزد ، می دید" تو "می آیی و دستانش را می گیری و او را به سمت آسمان ، همان جا که " سید الشهدا " (ع) و یارانش ایستاده اند ، به خانه ی نور ، دعوت می کنی .... مگر نه این است که " پروانه " ها گرد نور می گردند ... مگر پروانه ها ی عاشق ، جز نور چیز دیگری می طلبند ؟ ...

همه جا حاضر بودی ، فکه ، مجنون ، طلائیه ، شلمچه ، دهلران ، مریوان ، سر دشت ، سوسنگرد ، هویزه و ........

گاه به یاریشان می آمدی تا بدانند که چه باید بکنند و بهترین کار برایشان چیست *و گاه منتظر عروجشان بودی تا همراهی شان کنی تا نور ..... و گاه التیام دهنده ی  "زخم " هایشان ، تا بمانند و ببینند و ..... بعدها که امدند از این امت برایت بگویند ....

ماندند تا نشان دهند سرفه های جسم خسته و تن های پوشیده از تاولشان را به آنانی که کلام خدا را شنیدند و روی برگرداندند و به امید رسیدن به دنیا ، آخرتشان را بر باد دادند .

 به گلزار شهدا که می روی ، انگار صدای بال زدنشان می شود موسیقی دل انگیزی که می آید و بالایت می برد . حس می کنی سبک شده ای ...هزاران پروانه سمفونی شهادت را به  رهبری شما می نوازند تا هر انسان آزاده ای به گوش جان بشنود و از شنیدنش صفایی یابد تا از آن توشه بگیرد و راهی دیار عادتها و روزمرگی های مردم زمانه شود ، باشد که به نشانه ی حضورش به راه نجات رهنمونشان گردد.

قطعه 44

 

 بر سر مزار شهیدی ، مادر به جای گل پر پر شده اش ،گلها را پرپر میکند ...هی زیر ورو میکند گلها و دلش را ... 

و اشک میریزد .

خانم معلم ! تو که فقط نگاه نمی کنی ؟!

آیا تصویر هنگامی که گاز خردل و اعصاب بر تن و روانشان می نشست را به خاطر داری ؟ ، عده ای رفتند و عده ای ماندند تا بلکه زخم بستر رسیده به استخوانشان را دیگرانی که بودند و فراموش کرده اند ، دیگرانی که نبودند و نمیدانند جنگ چه کرد ، ببینند *** و بدانند که جایگاه صبر و رضا را فقط در پیامبران و ائمه نیست که میتوان جست .... انها مانده اند که نشانه ای باشند از عرصه ی مقاومت دلیرانه ی انسانهایی پیامبر گونه ، که خدا برای همین آفریده بودشان .....  در همه ی این ها نشانه هایی ست که شما را به خوبی ، پاکی ، عشق و آزادگی راهنمایی می کند .

اماما ، تو حاضری و ناظر ..... حاضر در کنار جمع غایب و ناظرِ اعمال آشکار و پنهانمان .....


به این جمعه های عزیز و به آن چه از دوران عشق و حماسه به یاد سپرده ایم و گرامی اش می داریم ،  آن وجدان های پاک ، آن عاشقانه ها را ، از یادمان نبر ، دست ما را هم بگیر ... که جز تو شفیعی نداریم

یا امام زمان ، نه به دعای خالی از خلوص ما ، بلکه به دعای دل جانبازان شیمیایی که چشمشان به حضور شماست ، بیا ......

 

توسل به امام زمان و حل مشکل رزمندگان  

 **خاطرات جانبازان شیمیایی 

  **آشنایی با گاز خردل

***سید ( برگرفته از وبلاگ روزهای جانبازی ، جناب کاوسی )

  • خانم معلم