و سکوت تو جواب همه ی مسئله هاست ...
پسرش کنارش بود ، خدا را شکر . احساس آرامش می کرد .لحظه لحظه ی روز های بارداری اش بیادش آمد . روز تولدش چه روز قشنگی بود. پسری زیبا با موهایی مشکی و صورتی ارام را در پارچه ی سفیدی پیچیده و در بغلش گذاشتند .به یاد شب هایی افتاد که نمی خوابید و روی پاهایش تکانش میداد تا آرام بگیرد ...در بغل هیچکس آرام نمی شد تا در دستانش جا می گرفت . واقعا انگار بوی مادر معجزه می کند ...حالا مردی شده ، پدری مهربان . از مدرسه تا دانشگاه مثل فیلم از جلوی چشمش گذشتند . روزی که برایش به خواستگاری رفتند ، روز عروسیش ، اولین فرزندش ...چه زود گذشت ...
آرامش قلبم چرا صدایم را نمی شنوی ؟ چرا عزیز مادر گریه می کنی ؟منکه اینجایم ... چقدر اینجا تنگ است . چرا بچه ام آرام ندارد ؟! چرا مادر مادر می کند ؟!
این ها چیست روی صورتم ؟!خدا خیرت بدهد مادر. دستهای نرمت به صورتم آرامش می دهد . اما اینجا کجاست ؟ چیست می خوانند ؟ چرا شانه هایم را ...
ای وااای . آخرین دیدار است ؟! ...نترس پسرم . مادر نمی ترسد . آرام بگیر ...
یک روز او را در ملحفه ای سفید به دستم دادند ، یک روز او مرا در ملحفه ای سفید تحویل گرفت ...
یک روز او را روی پاهایم تکان میدادم که به خواب برود ، یک روز او مرا تکان میدهد که از خواب بیدار شوم ...
چه دنیای عجیبی است ...
* عید مبعث مراسم خاکسپاری مادری بیمار و تنها ، انقدر تنها که می توانستم تمام مدت بالای سر مزارش براحتی بایستم و کنار زدن کفن و پلاستیک و پنبه ها تا گذاشتن صورتش بر خاک را ببینم . هق هق پسر و تنهاییش را ...و تمام .
مولای من !
روزها می گذرد و همچنان منتظرم . امروز هم نیامدی . می شود در آخرین روز دیدار در کنارم باشی ؟! میدانم که می میرم و عاقبت نمی بینمت ...
- ۹۳/۰۳/۰۹
میدونم چند وقته مطالبم افسردگی تونو زیاد می کنه ...ببخشید ... دست خودم نیست ،
سن که بالا بره اینجوریا میشه خواه نا خواه ):